سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن را که نانخور کم است یکى از دو توانگرى‏اش فراهم است . [نهج البلاغه]

کتیبه سنگی

 
 
من تنها دوستم بانک اقتصاد جدید را کشتم ...(شنبه 86 اردیبهشت 22 ساعت 10:0 عصر )
من تنها دوستم بانک اقتصاد جدید را کشتم .

 من مقصر نبودم . چه باید می کردم .


 من ادم خوبی هستم . من مقصر نبودم . من حتی سیگار هم نمی کشم .



 برای خودم توی فضای شخصی ام نشسته بودم و دائم شخصی تر هم می شدم .


 این  تنهایی است که مثل مرداب ادم را به درون خودش می کشد .


 در حاد ترین حالتش شبیه نویسنده ای مثل کافکا می شوی


 که داستان هایی می نوشت که هیچ چیزش به داستان های معمول نمی مانست.


 بنابر این تصمیم گرفت در جوانی بمیرد . 


 و به خاطر همین به بیماری سل مبتلا شد .


 بد تر از او زیاد هست . نمونه حادش برای خود من پیش امد .


 اوایل موقعی بود که داستان عنب و انگور از


 مولوی جلال الدین بلخی را برای چهلمین بار خواندم .


 ماجرایی است در مورد سه مرد که وسط بیابان ایستاده اند


 و در مورد عنب و انگور و ازوم بحث می کنند .


 اول جایش برایم غریب بود .


 چرا وسط بیابان .


 مگر جا برای بحث های این جوری قحط است .


 از عرفان سر در نمی اوردم که .


 بعد ها فهمیدم داستان های عرفانی اغلب یک این جور جاهایی اتفاق می افتد .


 چون عرفا بیشتر توی بیابان هستند تا توی شهر و بعد فکر کردم خب


 اگر بخواهم این چیز ها را درست بفهمم توی شهر نمی شود .


 بار سی ام بود که فهمیدم عنب یعنی انگور و


 هشت یا نه بار دیگر خواندم تا فهمیدم ازوم هم همان معنی انگور را می دهد .


 کلی گیج شده بودم .


 خب چرا مولوی یک کلمه را به سه زبان اورده ؟


 مگر نمی شد همه به یک زبان بگویند


 انگور بخوریم و بعد هیچ کس نفهمد ؟


 ان هم ادم هایی که دارند


 از اول ماجرا با هم حرف می زنند ؟


 یک هو اینجا متفرق و السان می شوند ؟


 حالا که فکرمی کنم خنده ام می گیرد . چه می فهمیدم عرفان یعنی چه !


 بله همان حوالی بود یعنی داشتم برای بار چهلم این داستان را می خواندم


 و هر بار یک اتفاقی می افتاد و نیمه کاره رها می شد


 و مجبور بودم از اول شروع بکنم


 و بعد ها هم از ان جلو تر نرفتم .


 همان روزها بود که رفتم بقالی . می خواستم پنیر بخرم .


 گفتم اقا یه دویست گرم پنیر بدهید .


 فروشنده یک بسته سفید روی پیش خوان گذاشت


 که رویش نوشته بود . چیز فتا اند ..


 گفتم اقا چیز نمی خواهم .


 یه دویست گرم از همان پنیر معمولمان به من بدهید .


 فروشنده نگاهی به من کرد و گفت انگار مولوی زیاد می خوانی ؟


 با بهت گفتم از کجا فهمیدید ؟


 گفت : چون هنوز کتاب باز توی دستتان است .


  و ادامه داد :تازه معمولا توی این محله با


   سر پایی لنگه به لنگه نمی ایند خرید .


  گفتم اقا بحث را عوض نکن . من گفتم پنیر بده شما به من چیز دادید .


  گفت : دختر  جان این فکت هارو ارکی تایپ های انتلکتو ئلی نکن .


  اون کتابی که دستت من نوشتم .


  بعد کارتی نشان داد که مخصوص استاد یک دانشگاه بود .


  به روی خودم نیاوردم و برگشتم .


  داشتم کم کم می فهمیدم چرا عرفا خرید نمی رفته اند .


  چون مجلس داران مدارس دورانشان دکان دار بوده اند .


  ان روز ها تنها کسی که به من پیام کوتاه می فرستاد همین دوستم بود .


  پیام هایش را با اسم با مزه یی امضا می کرد که نشنیده بودم .


  بانک اقتصاد جدید . هر دو سه روز یک بار پیام هایی می فرستاد


  و در ان توصیه های جالبی  می کرد .


  در مورد زندگی عشق اقتصاد .


  جوابش را یکی دو باری دادم .


  اخرین بار برایش نوشتم برو خودت را بکش .


  عصبانی شده بودم . جواب مرا نمی داد .


  دیگر از ان روز به بعد چیزی نفرستاد .


  فکر کردم از دستم ناراحت شده است .


  کمی پرس و جو کردم .


  و چند روزی است به این نتیجه رسیده ام که


  ان کلمات یک معنی دیگری داشته است . یا من کمی تند رفته ام .


  عذاب وجدان ولم نمی کند .


  دیروز کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم


  نکند حرف های مرا جدی گرفته است .


  و امروز که باز هم پیامی نفرستاد صبرم تمام شد .


  اقای قاضی من فکر می کنم


  تنها دوستم خودکشی کرده و مقصرش من هستم .


  چون نتوانستم دقیقا منظورم


  را برای تنها کسی که برایم پیام می فرستاد


  توضیح بدهم .


  هرچند


  چندان مطمئن نیستم شما هم منظور مرا فهمیده باشید .


  من مدتهاست به همه چیز شک می کنم .







بازدیدهای امروز: 82  بازدید

بازدیدهای دیروز:4  بازدید

مجموع بازدیدها: 114837  بازدید


» ?پیوندهای روزانه «
» لینک دوستان من «
» لوگوی دوستان من «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ ? «
» اشتراک در خبرنامه «